جدول جو
جدول جو

معنی پنبه دهن - جستجوی لغت در جدول جو

پنبه دهن
(پَمْ بَ / بِ دَ هََ)
پنبه دهان. کنایه از کم گو و کم سخن. (غیاث اللغات) :
پنبه دهنا کدام روئی
سوزن پلکا کدام سوئی ؟
امیرخسرو (از آنندراج).
از دو بیت شاهد پنبه دهان و پنبه دهن معنی مفهوم نمیشود، محتاج تأیید است
لغت نامه دهخدا
پنبه دهن
کم گوی کم سخن
تصویری از پنبه دهن
تصویر پنبه دهن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پنبه زن
تصویر پنبه زن
آنکه پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شود، پنبه بز، پنبه وز، حلّاج، ندّاف، الباد
فرهنگ فارسی عمید
دانه های پنبه که به مصرف خوراک دام می رسد و روغن آن برای طبخ غذا و نیز در صابون پزی به کار می رود، پنبه تخم
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ/ دِ دَ هََ)
گنده دهان: و لشکر این علویان دانی که باشند کفشگران درغایش و دباغان آوه و... گنده دهنان ورامین... (کتاب النقض ص 474)
لغت نامه دهخدا
(غُ چَ / چِ دَ هََ)
بمعنی غنچه دهان. رجوع به غنچه دهان شود
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ دَ)
پنبه دهن:
پنبه دهانی به زمان دراز
با همه کس گرم سر و سوزساز.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ)
سبدی که زنان ریسنده دارند پنبه را
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
پنبه بز. پنبه وز. بهینه. بهین. حلاّج. ندّاف. (دهار) :
آن شنیدی که بود پنبه زنی
مفلس و غلتبانش خواند زنی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
که حشو از پنبه دارد. صاحب حشو از پنبه: قباء پنبه دار. تنبان پنبه دار.
- پنبه داردوزی، دوختن پنبه بحشو لباس و مانند آن.
- پنبه دار کردن، پنبه گذاشتن، نهادن پنبه بحشو لباس و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ نَ / نِ)
تخم پنبه. بزر پنبه. بذر پنبه. ککچه. فرزع. خیسفوج. (منتهی الارب). حب القطن. حب ّ قطن:
ماهها باید که تا یک پنبه دانه زآب و خاک
شاهدی را حلّه گردد یا شهیدی را کفن.
سنائی.
تجرید، پنبه بیرون آوردن از پنبه دانه. (منتهی الارب).
- امثال:
شب پنبه دانه در می نماید.
شتر در خواب بیند پنبه دانه.
ز کوه تخم مرغ یک پنبه دانه است
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِ یِ)
لوئی: و دیوار خانه بگل پاکیزه اندوده باشند و اگر بعوض کاه اندر آن گل، پنبۀ دوخ کرده باشند سخت نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَدد)
بمعنی کهنه دوز است یعنی کسی که پارچۀ کهنه و خرقه و امثال آن دوزد. (از صراح اللغات) (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(وُ صی ی)
بیرون کردن پنبه از تخم. حلاجی کردن پنبه. تندیف. ندف. حلج. ندش. (منتهی الارب) ، پر کردن پنبه در چیزی:
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وز افق کمان.
اثیر اخسیکتی (از آنندراج).
تفدیک، تفتیک، پنبه زدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَصْیْ)
نرم و سفید شدن، گریختن، متفرق و پریشان گردیدن. (برهان قاطع) :
پنبه کنم لشکرشان را چنان
کز تنشان پنبه شود استخوان.
امیرخسرو (از آنندراج).
، از کسی بیموجب بریدن. (برهان قاطع). به هرزه بریدن. (فرهنگ خطی). نرم شدن. (فرهنگ خطی). نرم و هموار شدن. (فرهنگ رشیدی) ، بیهوده شدن. باطل و بی سود ماندن کار و سخنهای پیش: هرچه رشتیم پنبه شد
لغت نامه دهخدا
کسی که دهانش بوی بد دهد گنده دم: ز نخ چو پشت پلنگ و نغوله چون دم سگ چو شیر گنده دهان سهمناک چون کفتار. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پنبه را با کمان زند تا زواید را بیرون کند و پنبه را برای انباشتن در لحاف و توشک آماده سازد پنبه بز پنبه وز بهین بهینه حلاج نداف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دار
تصویر پنبه دار
آنچه آگندگی از پنبه دارد که حشو از پنبه دارد: (قبای پنبه دار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دانه
تصویر پنبه دانه
تخم پنبه بذر پنبه پنبه تخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دوخ
تصویر پنبه دوخ
لوئی پنبه بردی قنصف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دوز
تصویر پنبه دوز
کسی که پارچه کهنه و خرقه و امثال آن دوزد کهنه دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه زدن
تصویر پنبه زدن
بیرون کردن پنبه از تخم حلاجی کردن پنبه ندف، پر کردن پنبه در چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
نرم و سفید شدن، نرم و هموار شدن، گریختن، متفرق و پریشان گردیدن، از کسی بی موجب بریدن بهرزه بریدن، بیهوده شدن باطل و بی سود ماندن کار و سخنهای پیش: (هر چه رشتم پنبه شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دان
تصویر پنبه دان
سبدی که زنان ریسنده پنبه را در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه دهان
تصویر پنبه دهان
کم گوی کم سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنچه دهن
تصویر غنچه دهن
زیبارویی که دهان وی بسان غنچه گل باشد، معشوق معشوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنبه زن
تصویر پنبه زن
((~. زَ))
کسی که پنبه را با کمان می زند تا از هم باز شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنبه زدن
تصویر پنبه زدن
((~. زَ دَ))
بیرون کردن پنبه از تخم، پر کردن پنبه در چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پنبه شدن
تصویر پنبه شدن
((~. شُ دَ))
نرم و سفید شدن، نرم و هموار شدن، گریختن، متفرق و پریشان گردیدن، از کسی بی موجب بریدن، به هرزه بریدن، بیهوده شدن، باطل و بی سود ماندن کار و سخن های پیشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنده دهن
تصویر گنده دهن
اکهی
فرهنگ واژه فارسی سره
حلاج، نداف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی سبزی خودروی صحرایی
فرهنگ گویش مازندرانی